ملاقات ممنوع


بابایی ...

من از تاریکی میترسم ...

میدونم تو نمیترسی . همش میگی تاریکی که ترس نداره دخترم ... ولی من میترسم ...

چشام خیلی سوز میزنه بابایی ...

خوابم نمیآد ... دلم میخواد نازیم کنی ... دیگه موهامو شونه نمیکنی بابا جون ؟ ...

شبا که تو نیستی سرمو رو بالش خوشکله که واسم خریده بودی میذارم و همش به اون روزا فک میکنم که رو سینت میخوابیدم ... همش میگم ...

اصلا دیگه خونه جدیدمونو دوس ندارم ... خرسای رو بالشم اصلا هم خیلی زشتن ...

بابایی ...

مامان خودش گفته من کوچولوام اگه دعا کنم حتما خوبه خوب میشی ...

به خدا خیلی دعا کردم ... تازه یواشکی گریه هم کردم ولی هیشکی ندیدم ...

بابایی نمیدونم چقد همه باهام مهربون شدن ...

همه بغلم میکنن ... میبوسنم ...

ولی مامان بزرگ که مامانه مامانه تا میبیندم گریه میکنه ...

اونم دلش شور میزنه ...

منم همش فک میکنم الان بابام تنهاس ... هیشکی پیشش نیس ...

دایی چند شب پیش میگفت میخوان بذارنت تو یه اطاق که هیچی چراغ نداره ...

میگفت سوراخ درم با چسب می بندن ...

من از تاریکی میترسم ...

آخه بابا تو که خیلی مهربون بودی ...

مثل خدا ...

مامان همیشه میگه خدا خیلی مهربونه ...

بابایی اگه خدا مهربونه چرا تورو اذیت میکنه ؟ ...

اینو از مامان که پرسیدم چیزی بهم نگفت ...

ولی چن شب پیش که مامان باز تو تاریکی نشسته بود گریه میکرد خودم فهمیدم که انگاری داشت با خدا دعوا میکرد ...

میگف خدا آخه دلت اومد ؟ ... دیدی چه زندگیه قشنگی داشتیم ...

گریه کار بدی بود وقتی تو بودی ولی نمیدونم چرا دیگه همه گریه میکنن بابا منم گریم گرفت ...

بابایی تو که خودت دکتر شده بودی ...

دکترا که مریض نمیفتن ... اگه هم بیفتن خودشون بلدن خودشونو خوب کنن ...

من میترسم ...

عمو دیشب میگفت نمیدونم چیزای خونت دیونه شدن همدیگه رو میخورن ...

فک کنم گفت گلابی نه گلوبال ... نمیدونم چی گفت ...

تازه یه چیزی گفت که خیلی ترسیدم ... ترسناک بود ...

گفت رگات دارن یکی یکی خشک میشن ...

اینا رو عمو میگفت ...

منم رو پای مامانم خوابیده بودم و گوش میدادم ...

مامانم فک میکرد خوابم ...

چون همش گریه میکرد ... آخه اون هیچ جلو من گریه نمیکنه ...

راستی بابایی التماس دعا یعنی چی ؟ ...

مامان همش میگه ... خیلی زیاد ...

شبها هم که نمیخوابه و قرآن میخونه ...

نگفتی بابا التماس دعا یعنی چی ؟ ...

آخه چرا التماس ؟ ...

مامان تنها نمیگه ... مامان بزرگ و خاله ها ... همه همه  ...

ولی هیشکی مثه مامانی گریه نمیکنه که بگه ...

به هرکی هم میگه التماس اصلا گریه نمیکنه ...

چرا چرا یه کمی ناراحت میشن ولی فوری میخندن ...

اصلا انگار مهم نیست که یکی داره التماسشون میکنه ...

راستی بابایی ...

امسال تو که نبودی سفره هفت سین نگرفتیم ...

ماهی قرمزه که واسم گرفته بودی تو آب خفه شد ...

خیلی گریه کردم بابا ...

امسال هیچی عیدی جم نکردم ...

دوستام همه عیدی دارن ...

تازه سیزده بدر هم رفتن بیرون بازی کردن ولی من نشستم پای تلویزیون ...

نمیدونم واسه روز مادر چطوری چیز بخرم ...

مامان میگه بابایی میآد ...

بابایی ...

هیچی ...

بابایی خوب شو ... باشه ؟


غریبه

سلام

انگار من اشتباه کردم ...

نه تو غریبی . نه من تنهام ...

پس دلیلی واسه دلتنگیه منه تنها نیست ...

هیچ دلیلی نیس ...

بخند ...

بخند غریبه ...

قشنگ می خندی ...

خیلی وقته نخندیدی ها ...

غریبه
وای خدا . اصلا یادم رفت ...

اون دفه گفتی دلت گرفته ...

اشکال نداره ...

خب منم دلم گرفته ...

مگه چیه ؟ ... عادت میکنی ...

باور کن ...

بی دلیل ...

همون بی دلیلی که بهت گفتم و گفتی نه نمیشه ...

گفتی مگه میشه آدم بی دلیل دلش تنگ بشه ...

بی دلیل ... بی دلیل ... دلیل .......

باید دلیلی واسه بی دلیلی پیدا کنم ...

چون تو از بی دلیلی بدت میآد ...

خودت گفتی ...

ولی آخه چه دلیلی بهتر از خودت ...

نه نمیشه ... نمیشه ...

تو که قبول نداری ...

حتما باید دروغ بگم ...

مثل همه ...

نه نمیگم ... نمیگم ...

اصلا تو هم برو ...

رفتنیه دیگه . باید بره . چه امروز چه فردا ...

مثل همیشه تنها میمونم ...

تنهای تنهای تنها ...

خدارو شکر که تونستی دلیلی واسه رفتنت پیدا کنی ...

انگار راس میگفتی که کارات همه دلیل دارن ...

مثل الانت ...

بی دلیلی من شده دلیل رفتن تو ...

خب پس دیگه چرا نمیخندی ...

بخند ...

بخند غریبه ...

شاید جایی دیگر

سلام

نمیدونم چرا ...

شایدم میدونم ...

ولی .......

از این به بعد اینجا مینویسم ...

قبلا اینجا مینوشتم ...

ببینید